حقیقت این است که دنیا و ناسوت، جز عشق آن، تمام خوابی است که به اندک زمانی میگذرد. از دنیا، تنها عشق به خداوند و پدیدههای اوست که میماند و بس. عاشقی که بتواند ناز حق تعالی و بندگان او را به جان بخرد و جان خود را با صداقت تمام تقدیم دارد. این عاشق واصل به مقام ذات است که جز خدا و پدیدههای او، دردی ندارد. عاشقی که فنا و تلاشی دارد و اهل بلا و درد و ولاست و چیزی جز فنا در بساط او نمانده است. کسی میتواند عشق داشته باشد که دارای جمعیت باشد و بلندای جمعیت جز با تَلاشی و فنا به دست نمیآید. کسی که به فنا میرسد، خداوند جای او مینشیند و من و ما از او برمیخیزد. فنای عشق سبب میشود عاشق تازه پر شود و احساس ضعف و کمبود در شخصیت و خالی بودن، از او برداشته شود و آرام گیرد.
این معجزه عشق است که تندی، خشونت، شیطنت، حسرت، عقده، مکر، ناآرامی، دلنگرانی، نیاز، دعوا، جنجال، اختناق، آشوب، آزار، ظلم، سختدلی، قساوت، سستی، رخوت، بیعرضگی، ترس، سبکمغزی، عصبانیت، بغض، هوا، هوس، فقر، بزدلی، کینه، غل، دلخوری، دلسنگینی، دلچرکینی، وحشیگری، گستاخی، بیشرمی، اسارت، استکبار، استبداد، تجاوز، تعدی، فساد، طغیان، معصیت، دروغ، نفاق، ریا، سالوسبازی، عناد، سادیسمِ خشونت، مزاحمت، التهاب، اضطراب، قتل، غضب، مکر، فتنه، اکراه، غرور، خشکی، غم، اندوه، یأس، فلاکت و بدبختی، کجی، کاستی، توطئه، بدبینی، انتقام، جنایت، آلودگی، تلخی، تندی، دگمی، خشکی، بیمزگی، زورگویی و نقمت و در یک کلمه، هر هوسی را به تمامی از نفس میزداید.
بدترین آسیب آن نفسی که با عشق به دل نرسیده و ناپاک و چرکین شده است، این است که کمتر میتواند خود را مهار کند و خویش را از بدی و کژی دور سازد. صاحب چنین نفسی حاضر است برای گرفتن انتقام و بیرون ریختن چرکی که در دل دارد، دست به هر جنایتی آلوده نماید و هر حرمتی را بشکند و هر سخنی را بگوید و به هر صورتی سیلی بزند و به هر چهرهای آب دهان بیندازد و هر غیبت، تهمت و افترایی را به هر کسی ـ هرچند والاترین افراد زمان باشند ـ روا دارد و بدتر از همه، هر دلی را بشکند.
نفس اگر با مرحمت مهار نشود و ناپاک و چرکین گردد، برای آدمی هیچ نمیماند و بهراحتی هر گمراهی را میپذیرد و نابودی خود را با دست چرکین خویش امضا میکند و بر آن مهر نکبت مینهد. چنین کسی همواره آشفته و مضطرب است و رفته رفته به انواع وسواس دچار میشود. از بدترین آسیبهای نداشتن مرحمت و کثیف بودن دل، واقعبین نبودن است. دلِ چرکین چنان به بدبینی گرفتار میشود که حتی تمیزی را چرک، محبت را سیاست، و صاحب محبت را بیهوده دنیای سیاست فریاد میکند.
نفسی که به محبت، مرحمت و عشق نیفتاده است «لطف زندگانی» و «ظرافت هستی» را درک نمیکند. این عاشق است که عشق سنگ، سوز بلبل و ناله شمع را درک میکند و همه را عین عشق میبیند و هیچ یک را سیاهی ظلمت و از غاسقات نمییابد. او عشق فرشتهها و صفای ملکوت را نیز به نیکی میشناسد. او هر فرد ناسوتیای را ملکوتی میسازد و ملکوتیان را به ناسوت میکشد. او ملکوتی به ناسوت میآید و ناسوتی به ملکوت میرود؛ به گونهای که فرشتگان عاشق خود را به ناسوت خویش آلوده میکند.