سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بررسی های اسلامی

ماجراى نماز بدون وضوى شیخ هادى‏

یکى از استادان دانشگاه امام صادق (ع) در یادداشتى، ماجراى تکان‏دهنده و عبرت‏آموزى را به تحریر درآورد، که تقدیم مى‏شود: 

حدود 20 سال پیش منزل ما خیابان 17 شهریور بود و ما براى نماز خواندن و مراسم عزادارى و جشن‏هاى مذهبى به مسجدى که نزدیک منزلمان بود مى‏رفتیم. پیش‏نماز مسجد، حاج آقایى بود به‏نام شیخ هادى که امور مسجد از قبیل نماز جماعت، مراسم شب‏هاى قدر، نماز عید و جشن نیمه شعبان را برگزار مى‏کرد. اگر کسى مى‏خواست دخترش را شوهر بدهد و یا براى پسرش زن بگیرد با شیخ هادى مشورت مى‏کرد و در آخر هم شیخ خطبه عقد را جارى مى‏کرد. اگر کسى در محله فوت مى‏کرد شیخ هادى براى او نماز میت مى‏خواند و کارهاى بسیار دیگر ....

یک روز من براى خواندن نماز مغرب و عشاء راهى مسجد شدم و براى گرفتن وضو به طبقه پائین که وضوخانه در آنجا واقع بود رفتم. منتظر خالى شدن دستشویى بودم که در این حین، درِ یکى از دستشویى‏ها باز شد و شیخ هادى از آن بیرون آمد. با هم سلام و علیک کردیم و شیخ بدون اینکه وضو بگیرد دستشویى را ترک کرد! من که بسیار تعجب کرده بودم به دنبال شیخ راهى شدم که ببینم کجا وضو مى‏گیرد و با کمال شگفتى دیدم شیخ هادى بدون گرفتن وضو وارد محراب شد و یکسره بعد از خواندن اذان و اقامه نماز را شروع کرد و مردم هم به شیخ اقتداء کردند! من که کاملًا گیج شده بودم سریعاً به حاج على که سال‏هاى زیادى با هم همسایه بودیم، گفتم: حاجى! شیخ هادى وضو ندارد، خودم دیدم از دستشویى آمد بیرون ولى وضو نگرفت. حاج على که به من اعتماد کامل داشت با تعجب گفت خیلى خوب فردا مى‏خوانم.

این ماجرا بین متدینین پیچید، من و دوستانم براى رضاى خدا، همه را از وضو نداشتن شیخ هادى آگاه کردیم و مأمومین کم‏کم از دور شیخ متفرّق شدند تا جایى‏که بعد از چند روز خانواده او هم فهمیدند. زن شیخ قهر کرد و به خانه پدرش رفت، بچه‏هاى شیخ هم براى این آبروریزى، پدر را ترک کردند. دیگر همه جا صحبت از مشکوک بودن شیخ هادى بود؛ آیا اصلًا مسلمان است؟! آیا جاسوس است؟! و آیا ....

شیخ بعد از مدتى محله ما را ترک کرد و دیگر خبرى از او نبود. ما هم به‏همراه دوستان و متدینین خوشحال از این پیروزى، در پوست خود نمى‏گنجیدیم. بعد از مدتى از حوزه علمیه یک طلبه جوان [به مسجد] فرستادند و اوضاع به حالت عادى برگشت.

بعد از دو سال از این ماجرا، من به اتفاق همسرم به عمره مشرف شدیم. در مکه به‏خاطر آب و هواى آلوده بیمار شدم. بعد از بازگشت به پزشک مراجعه کردم و دکتر پس از معاینه مقدارى قرص و آمپول برایم تجویز کرد. روز بعد وقتى مى‏خواستم براى نماز به مسجد بروم، تصمیم گرفتم قبل از آن به درمانگاه بروم و آمپول بزنم. پس از تزریق به مسجد رفتم و چون هنوز وقت اذان نشده بود وارد دستشویى شدم تا جاى آمپول را آب بکشم. در حال خارج شدن از دستشویى، ناگهان به یاد شیخ هادى افتادم. چشمانم سیاهى مى‏رفت، همه چیز دور سرم شروع به چرخیدن کرد انگار دنیا را روى سرم خراب کردند. نکند آن بیچاره هم مى‏خواسته جاى آمپول را آب بکشد؟!! نکند؟!! نکند؟!! دیگر نفهمیدم چه شد. به خانه برگشتم تا صبح خوابم نبرد و به شیخ هادى فکر مى‏کردم که چگونه منِ نادان و دوستان و متدینین نادان‏تر از خودم، ندانسته و با قصد قربت آبرویش را بردیم؛ خانواده‏اش را نابود کردیم؛ و ....

از فردا، سراسیمه پرس و جو را شروع کردم تا شیخ هادى را پیدا کنم. پیش حاج ابراهیم رفتم به او گفتم براى کار مهمى دنبال شیخ هادى مى‏گردم او گفت: شیخ دوستى در بازار حضرت عبدالعظیم (ع) داشت و گاه گاهى به دیدنش مى‏رفت، اسمش هم حاج احمد بود و به عطارى مشغول بود. پس از خداحافظى یک‏راست به بازار شاه عبدالعظیم (ع) رفتم و سراغ عطارى حاج احمد را گرفتم. خوشبختانه توانستم از کسبه آدرسش را پیدا کنم. بعد چند دقیقه جستجو پیرمردى با صفا را یافتم که پشت پیشخوان نشسته و قرآن مى‏خواند. سلام کردم جواب سلام را با مهربانى داد. گفتم: ببخشید من دنبال شیخ هادى مى‏گردم؛ ظاهراً از دوستان شماست، شما او را مى‏شناسید؟ پیرمرد سرى تکان داد و گفت: دو سال پیش شیخ هادى در حالى‏که بسیار ناراحت و دلگیر بود و خیلى هم شکسته شده بود، پیش من آمد، من تا آن زمان شیخ را در این حال ندیده بودم. بسیار تعجب کردم و علتش را پرسیدم، او در جواب گفت: من براى آب کشیدن جاى آمپول به دستشویى رفته بودم که متدینین بدون اینکه از خودم بپرسند به من تهمت زدند که وضو نگرفته نماز خوانده‏ام؛ خلاصه حاج احمد آبرویم را بردند، خانواده‏ام را نابود کردند و آبرویى برایم در این شهر نگذاشتند و دیگر نمى‏توانم در این شهر بمانم، فقط شما شاهد باش که با من چه کردند. بعد از این جملات گفت: قصد دارد این شهر را ترک گفته و به عراق سفر کند که در جوار حرم امیرالمومنین (ع) مجاور گردد تا بقیه عمرش را سپرى کند. من هم هرکارى کردم که مانعش شوم نشد. او گفت دیگر چیزى براى از دست دادن ندارم. او رفت و از آن روز به بعد دیگر خبرى از او ندارم.

ناگهان بغضم سرباز کرد و اشک‏هایم جارى شد، که خداى من این چه غلطى بود که من مرتکب شدم. اى کاش آن موقع کور مى‏شدم و این جنایت را نمى‏کردم. اى کاش حاج على آن موقع به‏جاى گوش دادن به حرفم توى گوشم مى‏زد. اى کاش‏اى کاش .... و این اى کاش‏ها که بیچاره‏ام مى‏کرد. الان حدود 20 سال است که از این ماجرا مى‏گذرد و هر کس به نجف مشرف مى‏شود من سراغ شیخ هادى را از او مى‏گیرم ولى افسوس که هیچ خبرى از شیخ هادى مظلوم نیست.

دوستان، ما هر روز چقدر آبروى دیگران را مى‏بریم؟! زندگى‏ها را نابود مى‏کنیم؟! به‏خاطر خدا چه ظلم‏هایى که نمى‏کنیم! به‏خاطر خدا دعایم کنید. آیا خدا از گناهم مى‏گذرد؟ چه خاکى باید به سرم بریزم؟ .... اى کاش و اى کاش. منبع: فرهنگ نیوز